احساس سوختن به تماشا نمی شود
فاطمه فرجی
این روزها حرف های دلم طعم تازه ای می دهند…
نه مانند شکلات های رنگارنگ شهر که هرروز در انواع رنگ ها و طعم ها چشم ها را خیره و دهان ها را پر آب می سازند!
این روزها دلم، طعم تلخ تنهایی را بر کام زمان می چشاند.
و زمان مانند همیشه، کابوس تلخ تنهایی را بر دیوارهای اتاقم نمایان می کند.
این روزها دلم نمی خواهد آب و هوای گرم شمالی از میانمان برود.
حتی دلم نمی خواهد ریزگردهایی که گاهی هواشناسی پیش بینی شان نمی کند هم از کنارمان کوچ کنند!
این روزها گرمای تند هوا را بیشتر از همیشه ی عمر کوتاهم دوست دارم.
چون مرا به یاد “تو” می اندازد.
نه به یاد محبتت!
نه به یاد گرمای وجودت!
مرا تا آن ها فرسنگ ها فاصله است!
این گرمای تند هوا و این طوفان غبار مرا به یاد سرزمینی می اندازد که روزی تن آرام خود را به صحنه ی عظیم هیاهویی بدل کرد که تا زندگی جریان دارد، هیچ چشمی نبیند و هیچ گوشی نشنود.
روزی که خاک سر از سجاده ی خویش برداشت تا شاید بتواند تن پرسوز تو را آرامشی خاکی ببخشد اما گویا فراموشش شده بود که تو وَ جنست فرق دارید با هر چه خاکی است و زمینی.
آسمانم!
ماهَت نزدیک است!
مُحرّمت را می گویم!
اینجا فقط محرم را ماهِ تو می نامند!
ذهن کوچکم فراموش می کند که «کُلُّ یَومٍ عاشورا»
که اگر اینطور است شاید با یک معادله ی ساده: کُلُّ شَهرٍ مُحرّم!
راستش را بخواهی خودم هم نمی دانم از کدام روز و کدام ماه می گویم!
تنها می دانم که هیچ نمی دانم!
که اگر می دانستم، می فهمیدم که «کُلُّ اَرضٍ کَربَلا»
که شاید اینجا، شمال ایران هم قطعه ای باشد از همان سرزمین عشق…
آسمانم!
می دانی که لغت های ذهن زمینی ام ناچیزند و کوتاه!
این روزها ذهنم تلاش می کند تصویر گرمای هوا را برای همیشه در خاطرش حک کند.
شاید روزی بتواند بگوید:
«من با تو سوختم که بدانم چه می کشی
احساس سوختن به تماشا نمی شود»
و این تنها ابتدای سوختن است…