داستانی از یک ماجرای کاملا واقعی- حسن طاهری
آنک امام ما علم بگرفته بر دوش
حسن طاهری
قم-15تیر1391
بوی تند روغن و خیارشور و نوشابه در هُرم داغ هوا میپیچد و یکراست میرود توی حلقم. دوچرخه ام را روی جک گذاشته ام. منتظرم تا دوستم بیاید.
ساعت14نشده است. آفتاب یکراست شلاق داغش را میزند روی پوست. درست روبهروی ساندویچی ایستاده ام. صدای مارش اخبار پخش میشود. شاگرد مغازه صدای رادیو را بلندتر میکند.
منتظرم، زیر شلاق های پر از حرارت و سوز. حمید خیلی دیر کرده، بلیط استخر در دستم مچاله شده است. دو هفته ای میشود با حمید به آموزش شنا میروم.
چند هفته نمیگذرد از رفتنم به ناحیة مقاومت محله مان. مسئول اعزام به جبهه، قد و بالای ما را که دید، خنده اش گرفت.
«بچه 12 ساله جنگ را میداند با چه حرفی مینویسند؟» این را گفت و به آرامی شرط اعزام به جبهه را توضیح داد. باید شنا و کوهپیمایی را یاد میگرفتم تا بتوانم به جبهه اعزام شوم. به جز این دو شرط، باید مدت خوابم را هم کمتر میکردم تا سر پست نگهبانی خوابم نبرد. زندگی در شرایط سخت و تحمل تشنگی و گرسنگی هم به پیوستش بود. صدای مسئول اعزام توی گوشم میپیچد.
چشم هایم زل زده اند داخل مغازه. دو جوان ایستاده اند. محکم به ساندویچ هایشان گاز میزنند. آن یکی با سبیلی فر خورده دارد میخندد. آخرین لقمه اش را قورت میدهد. دست روغنیاش را با پشت شلوار جینش پاک میکند. از در که بیرون میآید، صورتبهصورتم می ایستد. با چشم های ریزشده اش خیره شده به شلوار پلنگی شش جیبه ام. خیلی خوشحال است. میخندد؛ بلندبلند. دستش را روی سرم میگذارد و با تمسخر و بریدهبریده میگوید: «بچه کوچولو! دیگه آتیش بازی تموم شد! صلح شد، صلح… سربازی ما هم مالیده شد…»
با لحنی آمیخته با ترس ادامه داد: «دستیدستی داشتن میکشتنمونا؟»
میدوم داخل مغازه. رادیو هنوز دارد خبر پخش میکند: «بر اساس این قطعنامه که در چند بند تنظیم شده است، خاویر پرز دکوئیار دبیر کل سازمان ملل…».
گوینده دارد با احساس تمام ادامه میدهد: «قطعنامه 598 امروز، 27 تیر ماه 1367، از سوی ایران پذیرفته شد…».
هنوز حمید نیامده است. داغ میکنم. نه از حرارت آفتاب؛ حسابی کم آورده ام. حس کسی را دارم که صبح تا شب را دویده تا به جایی برسد و درست وقتی نفسنفسزنان پشت در رسیده، بگویند: «دیگه تمام شد، دیر آمدید… بفرمایید!».
بلیط استخر توی دستم خیس خیس شده است از عرق. بیرون که می آیم حمید هم از زیر آفتاب می آید پیشم کنار سایة دیوار. توی تاکسی خبر را شنیده است، با هم میرویم به سمت استخر. دیر شده است. پشت ترک دوچرخه ام مینشیند. پایم روی رکاب میچرخد؛ ولی آرامآرام و بی رمق. بلندبلند میخوانم: «آنک امام ما علم بگرفته بر دوش…».
با سرعت میروم، باد داغ میپیچد توی گلویم. بغض شده همة حنجره ام. حمید از پشت سرم، با دو دستش، دوشم را گرفته است.